×

هشدار

JUser: :_بارگذاری :نمی توان کاربر را با این شناسه بارگذاری کرد: 667

یک زن بهایی ( باور کردنی نیست اما حقیقت دارد )

یکشنبه, 17 آبان 1394 23:36 نوشته شده توسط  اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

یک زن بهایی ( باور کردنی نیست اما حقیقت دارد )

باز تنظیم توسط پایگاه بهائیت در ایران

افشاگری یك زن بهایی درباره سران بهائیت
دلم چنان آتش گرفته كه احساس می كنم لهیب آن به استخوان هایم رسیده است جنایاتی كه بر كودك بی گناهم تنها همدم و مونس تنهایی هایم روا داشتند برای همیشه روح و جانم را به آتش كشیده است. سالهاست كه در زندان روحم اسیر شده ام و تنها انگیزه زنده ماندنم اجرای عدالت و مجازات كسانی است كه با استفاده از حمایت هم پالكی هایشان آتش به زندگی دیگران می زنند . من در سرزمین بیگانه زندگی می كنم
بی پناهی مرا در دام بهائیان شیطان صفتی قرارداد كه ماهیت كثیف و غیر انسانی شان را در پشت ماسك مهربانی و انسان دوستی پنهان كرده بودند آنان حیوانات انسان نمایی هستند كه برای رسیدن به خواسته های پلیدشان حتی به كودكی خردسال هم رحم نمی كنند و بی پناهی یك مادر وكودك را به هیچ می گیرند فریادم را به گوش انسانهای كره خاكی برسانید و بگویید : جایی در همسایگی شما سرزمینی وجود دارد كه در آنجا مادری دلشكسته بی صبرانه در انتظار اجرای عدالت و رسوایی عده ای بهایی انسان نما است.«ن.ش» زنی بهائی است كه به خاطر شعارهای دروغین و فریبنده بهائیان در خارج از كشور جذب این فرقه ضاله شد اما پس از گذشت شش ماه زمانی كه پی برد رئیس محفل بهایی در این مدت كودك دوساله اش را مورد آزار و اذیت قرار داده به خوی كثیف و حیوانی این مدعیان دروغین عدالت و حقوق بشر پی برد.
چگونه بهایی شدم
من با طفل بی گناهم كه متولد اردیبهشت ماه 1362 می باشد در آتن پایتخت یونان زندگی می كردیم شوهرم در خارج از یونان كار می كرد سراغ ما را نمی گرفت بنابراین من مجبور بودم شبها به صورت غیر قانونی در یك رستوران كار كنم ... سال 1984 درآتن با دو دختر بهائی ایرانی و از طریق آنها با «ش.منصوری» و خانواده دیو صفت اما فرشته نمای او آشنا شدم .به قول انگلیسیها مهربانی آنها آنقدر حقیقی می نمود كه باور كردنی نبود ، آن زمان من یك مادر تنها بودم با پسری كوچولو و نازنین بدون هیچ فامیل وآشنایی آنقدر فقیر و تنها بودم كه از لباسهای كهنه بچه دیگر برای پوشاندن فرزندم استفاده می كردم می دیدم كه بهایی های دیگر با این خانواده چقدر محترمانه رفتار می كردند احترامی كه نسبت به یك رئیس جمهور هم ندیده ام منصوری رئیس شورا و محفل ملی بهائی ها در آتن بود همسرش مهین دخت
منصوری اصالتا شیرازی بود ، آنها سه دختر به اسامی رویا - میتراو رزا داشتند و یك پسر به اسم شیوا كه چند سال قبل در حادثه تصادف كشته شده بود . من اصلا چیزی از معنای بهاییت نمی دانستم نمی دانستم كه حسینعلی میرزا ملقب به بهاالله تروریست و انسان نمای شیطان صفتی بود كه خودش را خدای خدایان معرفی می كرد ولی آن موقع این حرف كه : همه ما برگهای یك درخت هستیم و یا این كه سعدی گفته است : كه بنی آدم اعضای یكدیگرند و چیزهای شبیه این برای من كه در سنین بیست سالگی بودم بسیار فریبنده بودفكر می كردم بهایی بودن یعنی به همه دینهای الهی احترام گذاشتن به من نگفتند كه بهائیت تمام دینها را منسوخ می داند 12 اكتبر 1984 به این تشكیلات كه بعدها فهمیدم فوق العاده سری است وارد شدم .
شروع شكنجه های شیطانی
پسرم كودكی فوق العاده سالم آرام وقوی بنیه بود تا آن موقع كه حدودا دو سال داشت از شیر خودم او را تغذیه می كردم من و پسرم در اتاق محقری كه در واقع یك استودیو بود زندگی می كردیم زندگی بسیار مشكلی داشتیم ولی خوشحال بودم كه صحیح وسالم هستیم بعد از پیوستنم به فرقه شیطانی بهائیت تنها چیزی كه همسر منصوری اصرار داشت بداند این بود كه شبها هنگامی كه من برای رفتن سر كار از منزل خارج می شوم چه كسی نزد فرزندم می ماند

اویك روز كه كارم تعطیل بود مرا برای شام دعوت كر و پس از شام از من خواست از آنجا كه دیر وقت است با فرزندم همانجا بخوابم آن قدر اصرار كردند تا قبول كردم مهین محل خوابیدن مارا در كنار دخترش رویا و در اتاق او قرار داد به محض آن كه خواستیم بخوابیم مهین در را باز كرد و از من خواست پسرم را به او بدهم با خود فكر كردم كه این زن نازنین !می داند تمام هفته كار می كنم و خسته می شوم می خواهد امشب كمی راحت بخوابم و استراحت كنم! مهین پسرم را كه آرام بود اندكی بعد با خود برد ناگهان صدای گریه فرزندم را شنیدم كه از آپارتمان روبرویی می آمد ( منصوری یك آپارتمان هم داشت كه مقابل این آپارتمان بود) كمی بعد صدای گریه قطع شد بعد از حدود دو ساعت مهین بچه را آورد و به من پس داد .آنها نقش خود را خیلی ماهرانه بازی می كردند كه اصلا به ذهنم خطور نمی كرد نیت بدی داشته باشند .من كه در یك خانواده مذهبی تربیت شده ام و از چنین چیزهایی بی خبر بودم بعدا فهمیدم كه فرزند دلبندم آن شب لعنتی از سوی منصوری مورد تجاوز قرار گرفته است .
ماهیت كثیف منصوری به چیست
او آدم كثیفی است كه قبل از انقلاب در خرمشهر به یك كودك تجاوز كرد وآن بچه در بیمارستان بستری شد منصوری را به زندان انداخته اند اما با نفوذی كه بهایی ها قبل از انقلاب در دستگاه حاكمه داشتند اورا از زندان آزاد ساختند و برای نجات وی از انتقام گیری خانواده كودك قربانی به یونان فراری اش دادند.او بچه های معصوم و بی گناه زیادی را به همین شكل مورد شكنجه قرار داده است همه بهایی ها حتی مركز بهائیت بیت العدل اطلاع كامل دارند و آن را مخفی می كنند . نه آنها و نه هیچ بهایی دیگر در موردمنصوری به من هشدار نداد چرا كه آنها حق امر به معروف و نهی از منكر ندارند در كتاب «نظر اجمالی » میرزا بها اعلام میدارد :
" حق اعتراض و چون و چرا و امر به معروف و نهی از منكر از اشخاص نسبت به اعمال دیگران سلب شده و فقط محافل روحانی یا بیوت عدل حق حاكمیت بر نفوس داشته ومربی و مراقب اشخاص هستند " شاید هم می خواستند من از خطر منصوری مطلع نشوم تا این شیطان كثیف با فرزند من مشغول باشد و به كودكان آنها دست درازی نكند.این شیطان خبیث آنچنان نقش خود را ماهرانه بازی می كرد كه كمتر كسی می توانست به دروغ بودن ادعاهایش پی ببرد همینطور كه وسط اتاق نشسته بود ناگهان بلند می شد می ایستاد و به خودش حركتی می داد و می گفت شما یك بوی معطر بهشتی را احساس نكردید؟ و بعدها فهمیدم كه همین آدم در آتن به غیر از كودك من به دو كودك دیگر نیز تجاوز كرده است ولی آنها بزرگتر بودند و می توانستند هر اتفاقی می افتد به پدر و مادرشان بكویند تا از تكرار آن جلوگیری شود
ادامه شكنجه ها
یك روز قرار بود برای كار مهمی از خانه خارج شوم «رز» بعنوان اینكه پسرم تنهاست به خانه ام آمد پس از خروج از منزل و طی مسافتی متوجه شدم كه تاریخ را اشتباه كرده ام و باید روز دیگری برای انجام آن كار بروم در برگشت وقتی به مقابل خانه كه رسیدم دیدم مهین و رزا دارند اطراف را نگاه می كنند آنها وقتی مرا دیدند دستپاچه شدند مهین گفت كلید خانه را جا گذاشته ایم و آمده ایم اینجا تا كلید رزا را بگیریم اما منصوری رفته منزل شما تا از دستشویی استفاده كند آنها مدتی مرا جلوی در ساختمان معطل نگه داشتند بعد هم رزا با انگشت هایش ضربات كوتاهی به در زد و شهاب منصوری بیرون آمد و بدون اینكه به من توجهی كند فورا از محل دور شد وقتی وارد اتاق شدم پسرم گوشه تخت افتاده و صورتش سفید شده بود بعد از آن روز دیگر منصوری را در خانه خود ندیدم چرا كه رزا توانسته بود كلید یدك مرا بدزد و شبها كه من بی خبر از همه جا سر كار بودم منصوری به منزل ما می آمد و كودكم را مورد آزار قرار می داد
از خواب غفلت بیدار شدم
وضع كودك دلبندم عادی نبود رنگ و رویش زرد شده بود وهیچوقت نمی خندید رشدش متوقف شده چیزی نمی خورد شبیه بچه های عقب مانده شده بود همیشه نا آرام بود وحركات و رفتار غیر عادی داشت نمی توانست یك جا بند شود فرزندم تا پنج سالگی حرف نزد عصب بینایی اش صدمه دید و یك چشمش كور شد سیستم اعصابش به هم ریخت و صورتش كج شد همه اینها نتیجه اعمال وحشیانه منصوری بود آخرین باری كه به خانه منصوری ها رفتم بعد از ناهار مهین برای من چای آورد و بعد هم جداگانه بری بقیه در یك سینی چای آورد آن روز منصوری اصرار كرد به شهر بازی برویم او و زنش گفتند كه از پسر من مراقبت می كنند با دخترها و پسر خانواده منصوری به شهر بازی رفتیم در حالی كه من سرگیجه گرفته بودم و پاهایم روی زمین بند نبود احساس سبكی می كردم همانجا بود كه رویا دختر بزرگ منصوری در یك فرصتی مناست یواشكی در گوش من گفت «باید به خانه برگردی و بچه ات را با خود ببری» اما رزا ومیتر ا وشیوا با خنده و شوخی تا ساعت 11 شب مرا نگه داشتند
وقتی به خانه منصوری بازگشتیم از داخل راهرو صدای جیغ های وحشتناك پسرم به گوش می رسید بچه های او به سرعت دویدند و با اینكه كلید داشتند در زدند ناگهان جیغ های پسرم قطع شد در كه باز شد فرزندم را در بغل شهاب دیدم صورتش پف كرده و قرمز شده بود منصوری گفت : كه داشت كهنه او را عوض می كرد ناگهان ابرهای غفلت از جلوی چشمانم كنار رفتند دیگر همه چیز را فهمیده بودم بر سر منصوری فریاد زدم با بچه من چه كرده ای ناگهان دیدم نگاه های مهربان آنها تغییر كرد و در برابر من جبهه گرفتند احساس كردم اگر تند روی كنم ممكن است مرا بكشند با بهایی بازی های خود همه چیز را رفع و رجوع كنند و بعد هم برای همیشه از پسرم برای مقاصد شوم خود استفاده كنند دردی كه در دلم می پیچید مانند آتش بود مثل این كه آتش قورت داده باشم فوری آن خانه لعنتی را ترك كدرم سوار تاكسی شدم و با بچه ستم كشیده ام به كنار دریا رفتم گریان وزوزه كشان
عمیق ترین درد ممكن در دنیا را با خود داشتمم هیچ چیز نمی دیدم یعنی نمی توانستم ببینم معنای همه چیز را فهمیده بودم همه حیل ها مكرها درا و آن نمایش های مسخره را. می خواستم به زندگی هر دو نفرمان خاتمه بدهم تصمیم گرفتم اول بچه بیگناهم را زیر آب خفه كنم و بعد هم خودم را بكشم اما وقتی به چشمان معصومش نگاه كردم كه از یك ظلم بزرگ با من سخن می گفت پشیمان شدم می خواستم با پلیس تماس بگیرم و همه چیز را برای آنها بگویم ادم هیچ چیز را نمی توانم بخاطر بیاورم حافظه ام را از دست داده بودم.دو سه شب بعد در آپارتمانم باز شد پرسیدم كیست؟
كلید از در كشیده شد و بعد هم صدای پایی آمد كه با عجله از ساختمان خارج می شد به سرعت بیرون رفتم منصوری را دیدم كه با مهین سوار ماشین شدند و بهم سرعت از آنجا رفتند می خواستم از ترس خون استفراغ كنم خانه ام را عوض كردم و خودم را از همه بهایی ها مخفی ساختم چند سال زندگی اسف باری را گذراندم با اینكه در سال 1998 حافظه ام بازگشت و شروع به جمع آوری اطلاعت كردم
با بهایی های دیگر تماس گرفتم و جریان خود را برای آنها گفتم برای مدتی اطراف منصوری ها خالی شد ضمن جمع آوری اطلاعات فهمیدم كه منصوری به پسر فردی به نام پ.ج كه الان در استرالیا زندگی می كند تجاوز كرده است با او تلفنی صحبت كردم ماجرای شكنجه شدن پسرش را برایم تشریح كرد و افزود كه همان روز به منزل منصوری رفته و او را كتك مفصلی زده است هم او بود كه به من گفت منصوری در سال 1354 در شهر خرمشهر به یك پسر بچه تجاوز كرد و بخاطر آن به زندان افتاده اما با دخالت ول الله ندیمی رئیس وقت محفل ملی بهایی های ایران از زندان آزاد شد وبه آتن فرار كرد
البته من با ولی الله ندیمی كه در استرالیا بود تلفنی صحبت كردم با رزا هم تلفنی صحبت كردم ام و صدای آنها را ضیط كرده ام كه مدارك مستندی برای اثبات ادعاهایم هستنداز یك خانم بهایی هم نامه ای دارم كه نشان می دهد فرزندش طعمه منصوری بود حتی بعدها فهمیدم كه این مرد كثیف به پسر همسایه شان در آتن هم تجاوز كرده و پدر و مادر آن پسر خواسته اند او را بكشند كه زندگی اش را همان طور رها كرده و با خانواده اش به كانادا گریخت مطمئن هستم كه اگر در روزنامه ها عكس او را چاپ كنند خیلی ها از او شكایت خواهند كرد البته مركز بهائیت همیشه به آنها كمك كرده تا محل اقامت خود را تغییر دهند.

منبع : آفتاب پنهان

 

 

خواندن 7457 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(4 رای‌ها)

معرفی رهبران بهائیت

  • زرین تاج قزوینی

     

    زرین تاج قزوینی (فاطمه یا ام السلمه) مشهور به طاهره قُرهالعَین یا طاهره بَرَغانی (زاده 1228 قمری برابر با 1823 میلادی در قزوین - درگذشته 1268 قمری برابر با 1850 میلادی).

     

    ادامه مطلب...
  • شوقي افندي

    شوقي افندي ملقب به شوقي رباني (1314-1377/1336ش) فرزند ارشد دختر عبدالبهاء بود که بنا به وصيت وي، در رساله اي موسوم به الواح و وصايا به جانشيني وي منصوب شده بود.

    ادامه مطلب...
  • علی محمد باب

    علی محمد باب شیرازی، موسس بابیت است. او شاگرد سید کاظم رشتی بود که با بهره گیری از افکار شیخیه، ادعای بابیت، امامت، خدایی و … کرد و در آخر توبه نامه نوشت و خود را هیچ دانست.

    ادامه مطلب...
  • سید کاظم رشتی

    سيد كاظم رشتي بن سيد قاسم بن سيدحبيب از سادات حسيني مدينه ، زبده ترين شاگرد شيخ احمد احسائي بود که پس از مرگ شيخ رهبري  شيخيه را برعهده گرفت.

    ادامه مطلب...
  • عباس افندی (عبدالبهاء)

    عباس افندي (1260-1340) ملقب به عبدالبهاء، پسر ارشد ميرزا حسينعلي است و نزد بهائيان جانشين وي محسوب مي گردد.

    ادامه مطلب...

مبارزان با بهائیت

cache/resized/ccaca808332350bd352314a8e6bdb7dd.jpg
یکی از حوادث مهم زندگی آیت الله بروجردی تقارن سال
cache/resized/a2c88199bdee2998adc4f97d46fdb662.jpg
ملا محمد سعید بارفروشی معروف به سعید العلما یکی